تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

نگاه کن ...

               نگاه کن ...



نگاه کن ...

ماه چه زیباست آنگاه که تو از آن آویزانی و

   شادمانه تاب میخوری و موهایت دستخوش بی وزنی اند.

  نگاه کن ...

         منم که نگاهت میکنم.

من برگشته ام

                                                من برگشته ام



فکر نمیکردم اینقدر همه چیز نابهنگام اتفاق بیفته . مسافرتی ناگهانی به دور ایران. 2 هفته دور از تمامی رسانه ها. 2 هفته در دل کوه و دشت و جنگل.2 هفته به دور از تمامی تنش ها و تلفن های کاری و اداری .2 هفته ماندن در مکانهایی که رویایی بودند.مکانهایی که مرا تا عمق تاریخ برد.من به کلیسایی پا نهادم که زمان ،دیر زمانی بود ایستاده بود . میشد صدای پای راهب ها را شنید در پی راهروهای تاریک و نمور. دعاهای دسته جمعیشان رابه سادگی میشد شندید. دیوارهایی سنگی که از دوده سیاه شده بودند. گورهای راهب هایی در زیر گنبد ناقوس. سالن گردهم آیی و آموزش راهب ها.

من بهشت را به چشم دیدم . جایی که تا چشم کار میکرد درخت بود و گل و رنگهایی که چشم و دل سیر نمیشد از دیدن و بودن در کنارشان.

 من حتا دوزخ را هم دیدم . بزرگترین دریاچه شور دنیا که حال دیگر چیزی نمانده از او جز تلی از نمکهایی که از خشکیدن آب این دریاچه برجای مانده.

و حال من برگشته ام از این  سفری که مرا به اوج برد.

داشت چرت میگفت

                     داشت چرت میگفت





میخام یه چیزی بگم  که شاید یه کم شوک آور باشه.  من ... من ... من با معشوقه ام خوابیدم . آره من با معشوقه ام خوابیدم . هیچ چیز اونجوری نیست که تصور میشه. ما با هم خوابیدیم بدون هیچ نیازی. این عشق بود که بین ما حکمفرما بود. ما باهم بودیم بی هیچ مانعی. اما فقط خوابیدیم. بدون هیچ اتفاق خاصی. تا حالا پنج بار با هم خوابیدیم. کاش میشد وجود عشق رو برای شما ملموس میکردم که بین ما میگذ شت. هیچکس غیر از خود ما نمیتونه این احساسو درک کنه. چرا دنیا میخاد بین عاشق و معشوق رو به هم بزنه؟ چرا هیچکس عشق رو درک  نمیکنه ؟

( سعی کردم توی چشاش نگاه کنم ولی سرش پایین بود. داشت چرت میگفت. یعنی چه ما خابیدیم بی هیچ نیازی؟ مگه میشه خابید بی هیچ نیازی؟)

ما با هم خابیدیم بدون اینکه گناهی مرتکب بشیم. کسی هست که اینو درک کنه ؟  میدونی ؟ حتا یه بار باهم  مشروب خوردیم. نه ...نه..نه. نه برای مستی . نه برای از خود بی خود شدن . برای ... برای...

( بازم داشت چرت میگفت. خابیدن بدون گناه؟ خود خابیدن با معشوقه گناهه چه برسه به اینکه کاری هم بخای بکنی. اصلن معشوقه داشتن هم گناهه. داشت چرت میگفت. تا حالا ندیده بودم مشروب بخوره .حتا ندیده بودم که ازش حرف بزنه. آخرین باری که بهش مشروب تعارف کردم، تمامش رو توی توالت خالی کرده بود حالا چطور با اون دختره مشروب خورده؟)

من اگه میگم عشق تنها چیزیه که بین ما حاکمه بلوف نزدم . شاید عین مجنون نباشم که بتونم سربه بیابون بزنم، یا مثل فرهاد، کوه بشکافم، یاخنجر توی سینه ام فرو کنم عین رومئو به خاطر ژولیت، ولی من مثل خودمم نه مثل هیچ کس دیگه. میدونم که عشق ما یه روز افسانه میشه و ورد زبونا ...

(دیگه داشت حالم به هم میخورد. صداش داشت فید میشد توی صدای وزش باد وقتی داشتم ازش دور میشدم و اون هنوز داشت واسه ام تعریف میکرد و اصلن متوجه نبود که دارم ازش دور میشم. بازم داشت چرت میگفت.)