تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

نقدی بر نمایش وین راز سر به مهر

نقدی بر نمایش وین راز سر به مهر

 

اجرای نمایش وین راز سربه مهر نوشته استاد علی رضایی به کارگردانی رضاغریب زاده به اتمام رسید و من هم مجالی یافتم برای نگارش نقدی مختصردرباب اجرای این نمایش که در حو صله بگنجد.

ابتدابایداز بازیگری این اثریادکرد.نمایشی که پربود از کارکترهای نسبتا زیاد.نمایش با بازی  فاطمه عابدی‌فر آغازمیشد که حرکات پیچیده و انفجاری ناگهانی این بازیگر نوید آغازاجرایی جذاب و گیرا رابه همگان می داد.دلم از هم پاشید وقتی بازی  آغاز شد.در دلم کلی تحسینش کردم.چون نخستین بار بود که او را بر صحنه تئاتر میدیدم.اما آنچه که ادامه یافت، آنی نبودکه انتظارش میرفت.واین تنها بازمیگشت به رهبری وهدایت کارگردان این نمایش.بازیگر،در دریای دیالوگهای متلاطم غرق میشد و گویی خبری نبود از رضا برای نجات این بازیگر.بازی فاطمه به گونه ای بودکه تورا نرنجاند امااز میانه اثر،دیگر تورا تاب تحمل از دست می رفت.

ازدیگرسوی ، 2کاراکتر بالباسی یکسان برصحنه ظاهرشدند.خوب که دقت کردم دیدم طیبه زندش ،بازیگر یکی از این کارکترهاست.طیبه اینبار،نقشی متفاوت از آنچه را که تا کنون بازی کرده بود،بازی میکرد.حیرتم از این بود که انگار این بازیگراستخوانی در بدن ندارد.رفلکس بدنی این بازیگر حیرت آور بود.همچون عنکبوت،نرم و روان بازی میکرد و تنها در جاهایی از نمایش نحوه بیانش،آزارم داد.

ومصطفی بشکال هم هرچند نه در حد انتظار، اما قابل قبول بر صحنه ظاهر شد.آنچه که در تمامی بازیگران پیدا بود،بیانی اغراق شده بود که همچون وصله ای نامانوس برپیکره این اجرا خودنمایی میکرد.این مشکل تمام اجراهایی است که چاشنی تاریخی را در دیگ خود هم میزنند.انگاراگر بزرگ نگویند،کوچک میشوند و اثراجرایی از مزه تاریخی بودن خود می افتد.آنچه که همیشه دغدغه من بوده،قهر همیشگی بازیگران از نقششان بوده.گویی قصدهیچ آشتی کنانی ندارند.بازیگر،هیچ الفتی بانقشش ندارد.اورا نمی پذیردو باورش هم نمیکند.و همین میشود که ما مضحکه ای می بینیم که نه می خنداندمان و نه می پذیریمش.این اجراهم با مشتهای مهلک این مشکل ،ضربات جبران ناپذیر را به جان میخرید.محمد حمزوی، هر چه تلاش میکرد نشد آنچه  که باید.انگار قرار بود شخصیتش به گونه باشد که در شرب شراب در حال غرق شدن است.انگار دست و پا میزند در شراب، اما ما مضحکه ای از شخصیتش می دیدیم که گناهی باز به گردن محمد نیست.آنکه بایدآنرا نجات میداد کسی نبود جز رضا.و رضا باز غایب بود. که اگر بود موسا کریمی را نیز نجات میداد.موسا در 11 سال پیش مانده بود. گم شده بود در نمایش دیر ابوت که سالیانی پیش اجرا شده بود. ازت متنفرم.این جمله ای بود که در تاریکی، به هنگام بازی موسا از دهان تماشاگری زمزمه شد و من اندیشیدم که رضا کجا بود؟ رضا قیم اثر است و باید پاسخگو باشد.در تمامی حرکات بازیگران،من رضای غریب زاده را می دیدم و این یعنی همان که گفتم.بازیگر نپذیرفته بودنقشش را. و از آن خود نکرده بودند حرکاتشان را و پذیرفته بودند دیکته ای که رضا برای آنها خوانده بود.حرکاتی که فاقد هرگونه حس و شناسنامه ای بود.

کار  پیشین رضا، دارای موسیقی نابی بود که امید باروری از آن میرفت. اما در این اثر دیگر خبری از شخصیت موسیقایی نبود.موسیقی از جنسی که باید نبود.شروع موسیقی نمایش، با تک نتی با میزان گرد بود که سالیان سال است تسلسل دارد.و پس از آن دیگر وحدتی نبود در ملودی و فضا. فضاهایی نامتجانس موسیقایی که می ماندم به کجای اثرمی زیبد؟هیچگاه ربطی بین تمامی موسیقی که شنیده شد در  وین راز سربه مهر  یافت نکردم و تنها جایی که موسیقی ، عجیب در من رخنه کرد زمانی بود که رضا با فیگوری زیبا دیالوگی زیبا را به زیبایی بیان میکرد. من شیفته تمام آن صحنه شدم با تمام جزئیاتش. و زمانی که مصطفی بشکال از بی بی حرف میزد، ناگاه صدای قل قل قلیان بدجور مرا به عرش برد. استفاده ای آگاهانه از ابزاری که در اختیار داشتند و در دل باز تحسینشان کردم و سپاسگزارشان شدم که مرا لذت بخشیدند.

وطراحی لباس نیز نه تنها زیبا نبود،بلکه بیانگرو معرف شخصیتهای این اثرنیزنبود.تنها رنگ ارغوانی لباس ممدحمزوی بیانگر قدرت طلبی و جاه طلبی کاراکترش بود و نه طرح و جنس و دوخت لباسش. دیگرشخصیتهای این نمایش نیز حال خوشی از جانب طراحی و دوخت لباس نداشتند.هیچگاه یافت نکردم که تکه هایی مازاد که از لباس بازیگران به عاریت نهاده بودند چه مفهومی میتواند داشته باشد.آیا در پس تمام آن تکه های آویزان و غیر آویزان، تفکری نهفته بود یانه؟اگربودچرا لال بودن این لباسها؟

نکته بسیارمهم ومثبت این اجرا،هماهنگی بی نظیرگروه اجرایی بود.نورکه میرفت،کمتر از ثانیه ای لازم بودکه نوری دیگر روشن شود و شما غاغلگیرشوید که این بازیگر،چگونه وچه زمانی در این تاریکی اندک زمان،خود را به مکان مورد نظر رسانده است که باید بابت این هماهنگی سپاسگزار بود از گروه اجرایی و طراحی نور که تقریبن عملکرد قابل قبولی داشت.

نمایشهای دیالوگ محور همیشه کابوس من بوده اند وحتمن کابوس تمامی کارگردانان تئاترتصویری.شلیک مسلسل وار و بی محابای دیالوگهای این نمایش ،تماشاگر رادرمانده میکرد و جستجوگر سنگری برای در امان ماندن از آنهمه شلیکباران واژه گان.تماشاگر دنبال لحظه ای سکوت میگشت برای تنفس. گوش که خسته شود درب را میبندد برای ورود هرحرفی.حتا اگر حرف حق باشندو زیبا.مانند دیالوگی که دیوانه وار عاشقش شدم: (( لبهایی که میجنبند، منتظر بوسه ای هستند.))و دیگرشایدهیچ دیالوگی در یادمن نمانده از بس سنگر بالا آورده بودم در ورودی گوشم از ترس تمام شلیکهایی که میشد.

ودرپایان اگراشتباه نکرده باشم ، وین راز سربه مهر، در مورد نویسنده نسخه های تعزیه بود که در خیال با شخصیتهای نسخه هایی که مینوشت درگیر میشد. و اینکه بنگارد یاکه نه.هرچند گفته ها بسیار است اما طاقت خواندن اندک است .و ماند نگارش در باب کارگردانی این اثر که آیا استفاده از ویدئو پرجکشن برای این اجرا لازم بود یا خیر؟و قدرت نفوذکلام و رهبری کارگردان بر بازیگر به چه اندازه بوده؟و تا چه اندازه میزانسن های طراحی شده توسط رضا، هدفمند بوده و تاثیرگذار؟

و در پایان این پایان باید بگویم که این نیم نقد به سفارش رضا غریب زاده بوده و حتمن هیچ خصومتی در میان ما نبوده.و نقدی جامع تر بر بازیگری این اجرا توسط اینجانب در حال نگارش است که به زودی در وبلاگ رضا،منتشر خواهد شد.

وسپاس و خسته نباشید بابت اجرایی که زحمتش را کشیدند و رضا که نقد را میپذیرد و نمی ترسد ازنقد.