تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

کالنگ

                                                   کالنگ



کودک که بودیم دامان مادر را چسپیده، به ساحل که گام مینهادیم سردرگم میشدم از رنگهای کالنگها و کلکچغ ها. گاهی از پلاستیک خواهرمان ،زیباترین صدف را می ربودیم تا که نشاید خانه مان شود محلی برای پز دادنهای بچه گانه مان. کلکسیونر بودیم و دلمان خوش بود. گاهی صدف در بسته ای که می دیدیم رویایمان مرواریدی میشد.بیش از 20 سال از آن دوران میگذرد و دوستی خارج از این سرزمین تقاضای صدفهای ساحلمان را کرد.تمام ساحل بوگندوی شهرمان را که گشتم ، هیچ یافت نشد مگر زباله ها و توله سگهایی بی مادر. و آدمهایی که هیچ گاه ندانستم دلشان به چه چیز این ساحل پر از زباله و خورده شیشه خوش است که با معشوقه شان ،دست در دست ، دروغ به خورد هم میدهند در این ساحل؟دلم میسوزد. دلم برای این ساحل میسوزد . دلم برای مردم این ساحل میسوزد.

هنوز زنده ام

                                    هنوز زنده ام




هنوز زنده ام در پس این همه مردنهای بیشمار بی تو بودن. تو اما انگار هنوز بر ماه سکنی داری و فلوت مینوازی بر پیکر خفته در تابوتم.

من باچشمانی بسته مرده ام. این برای هفدهمین بار است که می میرم و هنوز دم و بازدمم به راه است.

کجای این غبار خیس از اشکهای من پنهان شده ای؟


                      برگرد...

چهل سالگی

                        چهل سالگی



 

گفتی که در چهل سالگی من ، تو، تازه بیست و شش بهار را گل کرده ای .

چقدر غم انگیز است اگر آنروز زنده باشم و تو باشی با من.

تو در آغاز راهی و من ، راه را پایانش زمزمه میکنم در حالیکه دستت از دستم کشیده می شود

اگر تا آنروز ، دستم بی دستت نشده باشد.