کالنگ
کودک که بودیم دامان مادر را چسپیده، به ساحل که گام مینهادیم سردرگم میشدم از رنگهای کالنگها و کلکچغ ها. گاهی از پلاستیک خواهرمان ،زیباترین صدف را می ربودیم تا که نشاید خانه مان شود محلی برای پز دادنهای بچه گانه مان. کلکسیونر بودیم و دلمان خوش بود. گاهی صدف در بسته ای که می دیدیم رویایمان مرواریدی میشد.بیش از 20 سال از آن دوران میگذرد و دوستی خارج از این سرزمین تقاضای صدفهای ساحلمان را کرد.تمام ساحل بوگندوی شهرمان را که گشتم ، هیچ یافت نشد مگر زباله ها و توله سگهایی بی مادر. و آدمهایی که هیچ گاه ندانستم دلشان به چه چیز این ساحل پر از زباله و خورده شیشه خوش است که با معشوقه شان ،دست در دست ، دروغ به خورد هم میدهند در این ساحل؟دلم میسوزد. دلم برای این ساحل میسوزد . دلم برای مردم این ساحل میسوزد.
هنوز زنده ام
هنوز زنده ام در پس این همه مردنهای بیشمار بی تو بودن. تو اما انگار هنوز بر ماه سکنی داری و فلوت مینوازی بر پیکر خفته در تابوتم.
من باچشمانی بسته مرده ام. این برای هفدهمین بار است که می میرم و هنوز دم و بازدمم به راه است.
کجای این غبار خیس از اشکهای من پنهان شده ای؟
برگرد...
چهل سالگی
گفتی که در چهل سالگی من ، تو، تازه بیست و شش بهار را گل کرده ای .
چقدر غم انگیز است اگر آنروز زنده باشم و تو باشی با من.
تو در آغاز راهی و من ، راه را پایانش زمزمه میکنم در حالیکه دستت از دستم کشیده می شود
اگر تا آنروز ، دستم بی دستت نشده باشد.