سرخپوست بی تاب من
نمیدانم چرا این شبها ، صبح نمیشود؟ چرا روز نمیشود؟ چرا نمیشود؟
عجب موجوداتی هستند این سرخپوستها. از آنسوی دشتها ، بر بلندای کوهی ، به خاطرت آتش به پا میکنند تا دود به چشمت کنند که دلخوشند ، که شادند.
سرخپوست کوچک من،تو در قهقهه شامگاهی ات غم بزرگی پنهان نموده بودی و هر بار بلند میخندی که زخمت نکند پیدا شود در چشم من.
سرخپوست بی تاب من،
تو در آنسوی کوه ، حتا چوبی یافت نمیکنی برای دود کردن من. من اما در اینسو ، جنگلی را به خاطرت به آتش کشیده ام.
خودتو بشکن و جنگل رو اتیش نزن کار مبهم نکن الان وقت طلاست سرخپوستام الان تلفن دارن بجنب که اتیش همه زمین رو فرانگرفته
ها....؟
هاااااااااااااااا.......