تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

چهل سالگی

                        چهل سالگی



 

گفتی که در چهل سالگی من ، تو، تازه بیست و شش بهار را گل کرده ای .

چقدر غم انگیز است اگر آنروز زنده باشم و تو باشی با من.

تو در آغاز راهی و من ، راه را پایانش زمزمه میکنم در حالیکه دستت از دستم کشیده می شود

اگر تا آنروز ، دستم بی دستت نشده باشد.

نگاه کن ...

               نگاه کن ...



نگاه کن ...

ماه چه زیباست آنگاه که تو از آن آویزانی و

   شادمانه تاب میخوری و موهایت دستخوش بی وزنی اند.

  نگاه کن ...

         منم که نگاهت میکنم.

من برگشته ام

                                                من برگشته ام



فکر نمیکردم اینقدر همه چیز نابهنگام اتفاق بیفته . مسافرتی ناگهانی به دور ایران. 2 هفته دور از تمامی رسانه ها. 2 هفته در دل کوه و دشت و جنگل.2 هفته به دور از تمامی تنش ها و تلفن های کاری و اداری .2 هفته ماندن در مکانهایی که رویایی بودند.مکانهایی که مرا تا عمق تاریخ برد.من به کلیسایی پا نهادم که زمان ،دیر زمانی بود ایستاده بود . میشد صدای پای راهب ها را شنید در پی راهروهای تاریک و نمور. دعاهای دسته جمعیشان رابه سادگی میشد شندید. دیوارهایی سنگی که از دوده سیاه شده بودند. گورهای راهب هایی در زیر گنبد ناقوس. سالن گردهم آیی و آموزش راهب ها.

من بهشت را به چشم دیدم . جایی که تا چشم کار میکرد درخت بود و گل و رنگهایی که چشم و دل سیر نمیشد از دیدن و بودن در کنارشان.

 من حتا دوزخ را هم دیدم . بزرگترین دریاچه شور دنیا که حال دیگر چیزی نمانده از او جز تلی از نمکهایی که از خشکیدن آب این دریاچه برجای مانده.

و حال من برگشته ام از این  سفری که مرا به اوج برد.