تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

اینک نا فرجامی

 

وقتی خسته ام و ذهنم متروک مانده تنها فقط تنها مورچه های ناکام نمایشنامه تمدن ( بلندترین جای دنیا؟؟؟) زبان چرب می کنند برای تجزیه کردن ادبیاتم و این دست پیش گذاشتن ها و این هندوانه های بزرگ زیر بغلم بد جوری برای مسکوت ماندنم اعاده اولتیماتوم می کنند. 

و خدایا برای هر انچه متعلق به من نیست تو را شکر می گویم هر ان سنگ عزیزی که راه بر من ...  نخل را کنده بید می کارند  بید مجنون کجا ثمر بدهد. ای که بر روی ماه چنگ می زنی  باش تا صبح دولتت بدمد            کغار (سید ذبیح موسوی)

کرم خاکی

کرم خاکی  

 

  

من زمانی میترسم که نیستی.

تراژدی را تو در من زایش میشوی آنگاه که دوری . که نیستی .

از یاد بردن من کار ساده ایست ، اما از یاد من رفتن ، کار محالی است. من همچون نسیم پیچیده در گندمزار، ساکت و آرام دور میشوم . گویی که هیچوقت نبوده ام انگار. گویی که در یاد هیچکس نبوده ام هیچ زمانی. در یاد هیچ کس.

من زمانی میترسم که هستم.

میترسم که زمان هست ، یاد هست ، من هستم.

همچون کرم خاکی که از ترس منقار پرنده مادر ، به تاریکای زمین پناه میبرد، به تاریکای خود پناه برده ام از ترس منقار دیگران.

من زمانی میترسم که ...

سرخپوست بی تاب من

 

 

سرخپوست بی تاب من  

 

  

نمیدانم چرا این شبها ، صبح نمیشود؟ چرا روز نمیشود؟ چرا نمیشود؟

عجب موجوداتی هستند این سرخپوستها. از آنسوی دشتها ، بر بلندای کوهی ، به خاطرت آتش به پا میکنند تا دود به چشمت کنند که دلخوشند ، که شادند.

 سرخپوست کوچک من

تو در قهقهه شامگاهی ات غم بزرگی پنهان نموده بودی و هر بار بلند میخندی که زخمت نکند پیدا شود در چشم من.

 سرخپوست بی تاب من

تو در آنسوی کوه ، حتا چوبی یافت نمیکنی برای دود کردن من. من اما در اینسو ، جنگلی را به خاطرت به آتش کشیده ام.