تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

تئاتریکال

هنری فرهنگی اجتماعی

داستان یک کغار

داستان یک کغار 

نخستین بار که دیدمش سال دوم دبیرستان بود که میانه سال وارد کلاس شد با  

همان چهره استخوانی که عینکی بزرگ بر آن خود نمایی میکرد. گوشه ای دور  

 

از من نشست بدون آنکه هر دو بدانیم روزی به هم دوخته خواهیم شد.  

 

نخستین بار که بارقه های هنر را در او یافتم ، روی صندلیهای سالن تئاتر  

 فرهنگسرای شهید آوینی ( خدا بیامرز ) بود که همچو من برای تماشای  

 

نمایش (( باشومه به سر )) به کارگردانی  کیانوش حاتمی آمده بود.   

 

 

نمیدانم چه شد که با چند تن از شاگردان هنرستان هنرهای زیبای آن زمان ،  

 

گروه تئاتری را تشکیل دادیم که نام آنرا پردیس نهادیم که بعدها من و کغار نام   

گروه دخانیات را برای او زیبنده تر یافتیم . رضا صادقی که حالا مشکی رنگ  

 

عشقش شده، آنزمان در کلوپ دلفین مینواخت و میخواند . رضا شد سرپرست  

 

گروه.  کغار خیلی زود خود را از دود پیپ و سیگارهای گروه ، به گروه اندیشه  

 

آنزمان و مرحوم استاد احمد حبیب زاده ، پناه برد .چندی نگذشت که همین  

 

کغار، که رضا عشق مشکی او را به سبب یکی از نمایشنامه هایش به سخ  

ره اش میگرفت ، دست مرا گرفت و در دست استاد مرحوم حبیب زاده  

 

گذاشت.  

 

یادم نیست چگونه صمیمی شدیم اما میدانم که شدیم . خیلی هم شدیم. 

پس از اجرای ((پیر چنگی)) در اصفهان ، من و کغار که هنوز سید بود و کغار  

 

 نشده بود گروه تئاتریکال را بنا نهادیم. من و کغار به هم دوخته شده بودیم و  

 

حس نمیکردیم جای دوخت را . بیش از 15 سال از آن روز میگذرد و ما هنوز به 

 

 هم مانده ایم. 15سال از آن روز میگذرد و یک سال میشود که سید ، کغار  

 

شده   

است و کوکو میکند. (( سوگند )) دختر گلش را برای پسر نداشته ام نشان  

 

کرده ام تا عروسم شود. 15 سال است. که کغار تنها کسی است که میتوانم  

 

فریادهایم را سرش آوار کنم  . عقده هایم را بر سرش بکوبم . تمام خشمم را بر  

سینه اش بکوبم . و او مانند همیشه اندکی در چشمانم خیره میماند ، لبخندی 

 میزند و سرش را به زیر می افکند. بی هیچ کلامی.  

 15 سال است هر زمان که کغار دلش میگیرد، پیش از آن که آوار شود، تلفن به 

 دست ، شب یا نیمه شب ، مرا از خواب برمی خیزاند و هر چه فحش بلد  

 

هست و نیست ، مهمان گوشهایم میکند. به جای من فکر میکند و به جای من  

پاسخ خود را میدهد و این بار منم که خموشم و گوش میدهم . آخر سر هم  

 

پیش از آنکه قطع کند تلفن را، عذر خواهی میکند و میگوید: کمی دلم گرفته بود  

، گوشی نبود غیر از گوش تو. و من خوشحال از اینکه آرام شده است ، میخندم  

و گفتگو را پایان میدهم . او نویسنده تئاتریکال است و خوب مینویسد و همیشه 

 

 یقه مرا سفت میچسبد که تارو مار کرده ای متن نمایش مرا ای کارگردان نفهم.  

ولی باز هم کوتاه می آید و من به این می آندیشم که ما کارگردانان چه   

 

بیرحمیم.  

تمام مجازات تو

 

                                     تمام مجازات تو 

 

 

 

 

 

   هنگامه دهشتناکی است 

در این نیمه شب تاریک که همه یا به لحافها پناه برده اند و یا شالها را همچون طناب دار- به دور گردن پیچیده اند -من سخت میسوزم . تمام من میسوزد . 

تمام من در نیمه ماه میسوخت و تو نیمه دیگر ماه را در چشمت می دوختی و من مردم از نیمه ها. 

من سوار بر قطاری بودم که در دریا سقوط کرد و تنها به اندازه دو انگشت -تنفس برجای گذاشت. مرا ندیدی که همراه با همان دو انگشت تنفس - اتاقت را کدر کردم؟ 

من مخلوط با همان دو انگشت تنفس - به اتاق تو خزیدم و تو هراسیدی از استنشاق دریای مواج اتاقت. تو مرا در حباب دریای اتاقت دیدی و تمام شب را در چشم من آه کشیدی و سر تکان دادی. 

 

              بودن تو .... 

                          تمام مجازات توست.

آدم برفی

آدم برفی  

  

 

 

این روزها دلم سخت برایت تنگ شده است . این روزها دلم برایت سخت شده است. به خاطر اندیشه های تاریک . میترسم این اندیشه های تاریک تو را در خود ببلعد از من. این چشمها چه کوچکند و تو چه بزرگی فیلسوف شاعر من . تو هم مثل آدم برفی ها سپید می آیی و زود میروی و من هر زمستان به یاد تو برفها را زیرو رو میکنم